در حال بارگذاری ...

صدای قل قل سماور ،سکوت صبحگاهان را پرکرده بود...مادر مثل همیشه مشغول آماده کردن بساط صبحانه بود و در حالی که چشمان پف کرده و خواب آلودش را با دست مالش میداد، خمیازه عمیقی کشید و یه لحظه به ساعت دیواری خیره شد و سپس صدا زد: امیر؟ پسرم پاشو دیگه ظهرشد ها؟! چقدر میخوابی پسرم؟!!...امیر جوابی نداده و فقط غلتی توی رختخواب زد...مادر میدانست که امیر بیداراست و مثل همیشه تنبلی می کنه! یه باردیگه صدا زد: امیرگفتم که بلند شو الان نونوایی غلغله میشه ها!!!
امیر چشمان کوچکش را بهم فشارداد و بعد با خستگی بازکرد! چند لحظه به مادر خیره شد و سپس در لابلای خمیازه گفت سلام مامان....
-سلام عزیزم صبحت بخیر...حالا زود برو صورتتو بشور و بدو دو تا نون ازسرکوچه بگیربیا...
-پس مامان قول بده اجازه بدی با فرهاد تو کوچه دوچرخه سواری کنیم...
-باشه پسرم حالا زود باش برو نون بگیر...
**
امیر یه جرعه چای می نوشید و یه نگاه به ساعت دیواری اتاق میکرد..
پدردرحالی که با دست موهای جوگندمی اش را مرتب می کرد، زیرچشمی او را نگاه میکرد و آروم گفت: خانوم این بچه چرا انقدر بی قراری میکنه؟!
صدای مادرامیر ازداخل آشپزخونه بلند شد...( منتظردوستش فرهاده ..قراره دوچرخه سواری کنن با هم دیگه..)
پدرتابی به سبیل هایش داد و گفت: امیرجان، بابا قول بده ازکوچه خودمون اونور تر نری باشه بابا؟
-باشه باباجون قول میدم بخدا!!
صدای زنگ درشنیده شد و امیر ازخوشحالی به هوا پرید...ته مانده لقمه اش را روی سفره انداخت و در حالی که دوان دوان از حیاط خانه می گذشت، صدای بلند پدرش را شنید که میگفت: مبادا شلوغ بازی کنید ها!؟
**
فرهاد روی زین دوچرخه اش نشسته و در حالیکه تکه نانی در دست داشت و آن را هر چند لحظه گاز میزد، به امیر خیره شده بود..
-کاشکی تو هم دوچرخه داشتی اونوقت می تونستیم مسابقه هم بدیم با هم!!
امیر در حالیکه سعی داشت ناراحتی خود را بروز ندهد گفت: عوضش بابام قول داده حتما عید برام دوچرخه میخره! و بعد زیر لب گفت: پسر چرا دروغ گفتی؟! بابات پولش کجا بود آخه؟!! چند بار تا حالا این دروغ رو گفتی به همه؟!
-حواست کجاست امیر؟! ( فرهاد بود که شانه هایش را تکان می داد!!)
-هیچی! هیچی! خب اول تو سوارشو ازسرکوچه تا ته کوچه دم خونه آقا مصطفی اینا...ده بار!
-نه ده بارکمه ! بیشتر...15 بار!
-ولی آخه...
-باشه خب همون ده بار!
.......دوبار...پنج بار...........ده بار!
-فرهاد بسه دیگه نوبت تو تموم شد!
(فرهاد خسته و عرق ریزان کنار امیر توقف کرد..از اینکه مالک این دوچرخه بود به خود می بالید و با غرور خاصی گفت)
-حالا تو سوار شو! مواظب باش زمین نخوری خرابش کنی ها!
امیر شتابزده و خوشحال جلو آمد! از وقتی که توانسته بود دوچرخه سواری را یاد بگیرد همیشه آرزوی سوارشدن دوچرخه را داشت! وقتی سوارشد با حرارت و شتاب خاصی رکاب میزد..
.....دوبار...پنج بار..( فرهاد بود که شمارش میکرد)..هفت بار...یازده بار...
فرهاد فریاد کشید( بسه امیر نوبت منه حالا!)..اما انگارامیر صدای او را نمی شنید و شیرینی آن لحظه چنان او را غرق خود ساخته بود که فقط صدای خشک رکاب دوچرخه و حرکت دورانی چرخهای آن را میدید و حس میکرد که روی ابرها حرکت میکند!( صدای فرهاد لحظه به لحظه بلند تر میشد)
-امیر گفتم بسه دیگه نگهدار!!
اما انگار فایده ای نداشت و امیر خیال پیاده شدن نداشت...فرهاد در یک لحظه کفشهایش را درآورد و پای برهنه دنبال او دوید..مثل دونده های سرعت شده بود و با خشم دوچرخه را تعقیب میکرد!چند بار خواست ازپشت زین دوچرخه را بگیرد اما نشد ...دیگرخسته شده بود و نای نفس کشیدن نداشت! ولی در یک لحظه ناگهان امیر ایستاد او هم انگار حسابی خسته شده بود...و درهمین لحظه فرهاد ازعقب محکم به او و دوچرخه برخورد کرد! هردو روی زمین سقوط کردند و چند قدم آن طرف تر افتادند! امیر از درد به خود می پیچید ! مچ پای او به شدت درد میکرد و دستهایش زخمی شده بود...فرهاد با زحمت از جا بلند شد و به طرف او رفت و با لگد محکم به پهلوی او کوبید و دریک لحظه صدای گریه امیر بلند شد...
-بابا........بابا بیا ببین...
فرهاد از حرصش امیر را کتک میزد و امیرکه زورش به او نمی رسید با فریاد کمک میخواست...پس از چند لحظه پدر امیر که متوجه فریاد پسرش شده بود سریعا وارد کوچه شد و آنها را جدا کرد..چند تا از خانم های همسایه غرغر میکردند ( آخه این چه وضعیه ! هرروز هرروز..چرا بلد نیستین جلوی بچه هاتونو بگیرین!) پدر امیر با عصبانیت مقابل خانه پدر فرهاد رفته و با خشم زنگ را فشرد...
-آقای مرادی؟! آقای مرادی بیا ببین آقا پسرت چی به سر بچه من آورده! لحظه ای گذشت و پدر فرهاد در حالیکه مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود در را باز کرد و متعجبانه به او خیره شد!
-چه خبره آقای نادری ؟! کسی طوری شده؟!
پدر امیر خشمگین و عصبانی در حالیکه دستهایش را به اطراف تکان میداد گفت: این دیگه چه بچه ای هست؟چرا جلوشو نمیگیری آقا بچه من رو حسابی کتک زده! بگو مگوی آنها بالا گرفته بود و هریک سعی در محکوم کردن دیگری داشت..حتی وساطت همسایه ها موثر نبود و مشاجره آنها بیشتر و بیشتر میشد! و دریک لحظه هردو با یکدیگر گلاویز شدند.. اما ناگهان اتفاق عجیبی افتاد!! پدر امیر درحالیکه یقه پدر فرهاد را گرفته بود با دیدن صحنه روبروی خود دستهایش آرام به زیر افتاد....پدر فرهاد متعجب و بهت زده خط سیر نگاه او را تعقیب کرد و بعد خیلی آرام و شمرده در حالیکه با دست چند ضربه به پشت او میزد گفت:
-ببین آقای نادری ، بچه ها مثل ما فکر نمی کنند..اونا دلاشون صافه و هرگز کینه ای ازکسی به دل نمی گیرند..نگاه کن ببین دارند با هم بازم بازی میکنند..ما باید ازاونا درس بگیریم...همسایه هایی که برای میانجیگری جمع شده بودند و اطراف آن دو تجمع کرده بودند با دیدن صحنه مقابل خود متعجب شده بودند!...
امیر روی دوچرخه سوارشده بود و فرهاد مشغول تکاندن خاکهای لباس او بود و انگار اصلا اتفاقی نیفتاده است...
**
فردای آن شب امیر وقتی مشغول خوردن شام بود ازهمیشه بیشتر خوشحال به نظر می رسید...آخه پدرش قول داده بود تا آخر هفته یه دوچرخه خوب برای او بخرد..




نظرات کاربران